جشن مهرگان

سميرا تهراني
barani_day@yahoo.com

چونان چون لكه زردي‘ميان انبوه رنگهاي در هم لوليده‘گريزان در حركتي سيال مي رفت.باران مي باريد و نقش قدم هاي او بر سنگفرش خيس خيابان گويي از همه پر رنگ تر بود.
مي رفت و در رفتنش حكايتي بود‘كه براي ديگران انگار تنها زني مي گذشت ‘زني كه بار پريشانيهاي عميق خود راآهسته بر دوش مي كشيدو به ميان جمعيت گم مي شد..
با خود گفت اين آخرين بار است.
گويي كسي در امتداد ذهنش فرياد مي زد:ديگر مسير روشن است و راه هموار معطل به چه مانده اي؟پاسخ آمد من كه مي روم يا مي گريزم‘هر چه هست ديگر تكرار نخواهد شد.
انتهاي خيابان به كوچه اي پيچيد.كوچه برگ هاي خزان زده‘كوچه درخت هاي سر به فلك كشيده ودر هم فرو رفته
كوچه بازي باد با شال سرگردان و موهاي آشفته اش در هوا.
ذهن خود را مي كاويد‘-ديگر چه چيز برايم باقي خواهد ماند؟با لبخندي بر لبانم مي بايد كه به استقبالش بروم يا كه به استقبالم بيايد.زمان مي گزرد بايد بشتابم.
شال زرد محكم به دور چهره اش پيچيده شد.مدتي بعد خود را روبروي درب ورودي بيمارستان ديد‘توان رفتن نداشت‘انگار پا هايش ميخكوب شده بودند‘دستهايش بي حس بود‘سر بلند كرد بر سر در بيمارستان نام درشت و سياه آن خود نمايي مي كرد“بيمارستان مهرگان“.
با لبخندي ساختگي وارد شد.نگهبان جلوي درب نامش را پرسيد.در تلاش او در تطبيق دادن نام او با نام بيمارچيزي به جز زندگي ديده نمي شد؛زندگي مي گذشت ؛حتي در ورق خوردن بي صداي دفتر اسامي بيماران ؛ و در حركت مكرر انگشتانش به روي نامها. نگهبان لحظه اي دست كشيد؛نيم نگاهي به زن انداخت ؛گويي به خاطر آورده باشد؛-خانم شما مي توانيد برويد.
بي اختيار قبل از تمام شدن جمله تا انتهاي سالن را طي كرده بود.سمت چب دكمه آسانسور را فشار داد.زمان به طرز وحشتناكي دير مي گذشت.آنطرف كنار رديف گلدان هاي چيده شده روي رف دختري چمباتمه زده بود ؛ با چشم هايي هراسان به او نگاه مي كرد.تا مدتها ديده از او بر نگرفت؛اين تصوير را بارها ديده بود؛اينكه كسي اينگونه اورا مي نگرد داستان تكراري نگاه كسي بود كه شب ها در خواب نيز او را همينگونه نگاه مي كرد.به نگاه عادت كرده بود.
به آسانسور نگريست؛روي طبقه سوم ايستاده بود؛معطل نماند-حتما آسانسور خراب بود؛به سمت درب خروج از پله ها رفت .صدا در اعماق ذهنش كو بيده مي شد؛صداي برخورد صندل هاي چوبي اش بر پله ها؛ صداي فرياد دسته جمعي زناني كه در بخش يك بستري بودند؛صداي ترانه اي كه از يكي از اتاق ها مي آمد...درب اتاق باز بود و دختري كه پيراهن سپيد همراه با شلوار طوسي بر تن داشت موهاي بلند خود را افشان كرده بود و مقابل آينه براي خود دست مي زد و خود را تكان مي داد. زن مقابل درب اتاق ميخكوب شد؛دو پرستار سپيد پوش به سمت اتاق دويدند در را بستند و بلافاصله دستگاه پخش را خاموش كردند؛و زن اينگونه احساس كرد كه شانه هاي نحيف دختر را گرفتند و او را به روي تخت نشاندند.زن حتي نگاه دختر را مي ديد كه چگونه به پنجره خيره خواهد ماند.صدايي از درون اتاق آمد-نسرين جون اينطوري كه موهاي خودت رو افشون كردي كه كناه داره؛خدا رو خوش نمي ياد؛مسعود هم اگه تو رو اينجوري ببينهباهات قهر مي كنه ها!...دختر آرام شده بود و شايد تا به آن لحظه به خوابي عميق فرو رفته باشد؛تاثير داروهاي آنجا بي نظير بود.
زن گذشت هنوز خون در رگهايش جريان داشت؛ و شايد هنوز قلبش در سينه مي تپيد براي مردي كه مي دانست چند دقيقه اي تا ديدارش باقي نمانده است.بي قيد و شرط مي رفت.تا پاگرد طبقه سوم يكنفس بالا آمده بود...كمي ايستاد تا نفسي تازه كند؛باران از تلاش بي وقفه خود دست بر داشته بود؛از پنجره همه چيز معلوم بود؛انوار طلايي خور شيد كه آرام از زير ابرهاي خاكستري و سپيد بيرون مي آمدند.و گردش دسته جمعي بيماران در محوطه داخلي بيمارستان و آن درخت سدر پير كه بر گستره پاك آسمان شاخه هاي بي بار خود را گسترانده بود؛زندگي به طرز عجيبي خود نمايي مي كرد؛در رنگ تازه اي كه اشياء بعد از باران به خود گرفته بودند و اينبار در گردش دسته جمعي پرندگان بر پهن دشت آسمان آفريدگار در تجلي بود.
تا آخرين اتاق انتهاي بخش سه راهي نبود؛با احتياط درب را گشود ؛فضا آغشته به دود بود؛كنار يك ميز چوبي درست روبروي پنجره پشت به او نشسته بود و انگار چيزي مي نوشت؛زن به آرامي نجوا كرد:محمدم!!
مرد به ناگاه بر گشت ؛از نگاهش همانقدر پيدا بود كه چيزي را درون زن شكاند.زن به طرفش رفت و دستهايش را به دست گرفت .
-سلام......
-سلام خيلي وقته اينجايي؟!
-نه همين الان رسيدم .....دستات چقدر سردند....اما نگات و چهره ات حرف نداره؛ لپات گل انداخته و تو نگات يه چيزيه يه چيزه پاك و مهربون كه مي گه ديگه حالت خوب مي شه و مياي پيش خودمون .....
مرد نگاه از نگاه زن نمي گيره ؛يك دستش رو آزاد مي كنه وبر چهره زن مي كشد ....
-اين چين و چروك ها از كجا اومدن ؟!....نمي خوام بعد از من ....زن حرف مرد را قطع مي كند دست بر كيف مي برد و كتابي سپيد رنگ را از كيف بيرون مي آورد و به روي ميز مي گذارد...
-هموني كه قول شو بهت داده بودم ؛آخرين كتاب نادر ابراهيمي.
مرد كتاب را از روي ميز بر مي دارد و بلند مي خواند:“يك عاشقانه آرام....نادر ابراهيمي ....براي آنها كه در آغاز راهند....“
نگاه زن مرد را مي كاود ؛چيزي درون او تغيير كرده است ؛چيزي در تمام حركات مرد شكسته است؛زن بغض خود را فرو مي خورد مي خواهد فرياد بكشد؛مي خواهد از دلتنگي هايش بگويد .اما سكوت مي كند و گاه تبسمي به لب مي آورد؛از مصرف به موقع داروهايش مي پرسد؛و از مرد مي خواهد كه آخرين نوشته اش را براي او بخواند.انگشتان مرد مي لرزد؛كاغذ ها در دستانش پيچ مي خورد ؛كلمات نيمه در هوا رها مي شوند؛زن پنجره را مي گشايد و پرده را كنار مي زند؛پرده مي رقصد ؛ پرده با نسيم مي رقصد.
از طبقه اول صداي آشناي همان ترانه اي مي آيد كه دخترك را مي رقصاند و بعد صداي دست زدن و پا كوفتن همان دختر ؛ به پايين نگاه مي كند ؛مردي نيمه عريان زير پنجره معلوم نيست كه براي چه كسي دست تكان مي دهد.
زن كنار پنجره مقابل مرد مي نشيند؛آسمان دوباره گرفته است و باران مي بارد؛مرد همچنان مي خواند؛و زن با تبسمي بر لب او را مي نگرد .حركت موزون لبهايش در بهتر تلفظ كردن كلمات؛نگاه نگران و مشتاقش؛چهره پريده رنگ وعضلات منقبض صو رتش به زن حس كسي را مي دهد كه گويي در مرداب دست و پنجه نرم مي كند.
با خود مي گويد :بعد از تو من چه كنم؟!....
دستانش رها مي شوند....شال زرد رنگ به روي شانه هاي نحيفش فرو مي ريزد...گيسوانش باد مي خورند و لب هايش همزمان با مرد كلمات را تلفظ مي كنند:

“ پرده رقصيدن گرفته است....
پرده با ز رقصيدن گرفته است ....
حوصله با من نيست رؤيا با من است...“.
...... .
پرستار وارد مي شود ؛زن به او نگاه نمي كند؛نگاهش به عمق چيزي يا لحظه اي در فضا گره خورده است؛حركات پرستار را از گوشه چشم مي پايد؛آرام و موزون حركت مي كند؛به داخل مي آيد شال را شانه هايش بر مي دارد ؛موها را به زير آن مرتب مي كند.نگاه زن هنوز به دنبال چيزي درون فضاست؛پرستار به آرامي نجوا مي كند:عزيزم ديگه كافيه....!اگه مدير بخش بدونه!نمي دوني چه قشقرقي راه بندازه...بهر حال اون خيلي وقته كه ديگه اينجا نيست...تو چرا نمي خواي باور كني؟...اگر تا همين امروز هم اجازه مي داديم بياي تو بخش و بنشيني فقط به خاطر اين بوده كه مريض نداشتيم؛امروز يه نفر و آوردن او ناهاش؛وايساده جلوي در؛ببينش!
نگاه كرد كنار در ايستاده بود و سيگار مي كشيد ؛حلقه هاي دود از بالاي سرش چرخ مي خور دند و وارد اتاق مي شدند؛انگار مي خواستند اتاق را تسخير كنند.
پرستار كمي نزديك آمد و نجوا كرد :براي ترك آوردنش اينجا ؛حال و روزش مثل خدا بيامرز همسرته ؛روزي دو گالن مصرف الكلشه....كس و كاري هم نداره.
نگاهي به مرد انداخت مي خواست ببيند او هم مثل به (به قول پرستار)خدا بيامرز شوهرش ؛مهربان و هنر مند و پريشان هست!؟يا نه؟هيچ شباهتي بين آندو نديد ؛نخواست كه آنطور باشد؛ م؛ فقط يك نفر بود ؛عاشق و هنرمندو پريشان و مهربان ؛و كمي افسرده و گيج ؛هديه شبهاي بي خوا بي اش؛شب هايي كه تا صبح چشم بر هم نمي گذاشت و چيز مي نوشت...شب هايي كه صداي ضبط صوتش تا انتها بلند بود؛شب هاي تنهايي زن و لرزش خفيف بچه هاشان به زير پتو ؛(-مادر كسي چيزي گفت؟!....-مادر كسي چيزي خواند؟!...-مادر آيا كسي فرياد مي كشد؟....-نه نه نه اين صداي پريشاني هاي پدر نيست....اين صدا ؛....اين صدا شايد همان....؛بخواب دخترم ؛بخواب .....لاي لاي لا....)
به پرستار چيزي نگفت ؛مي دانست كه حتي يك كلمه از حرف هايش را نخواهد فهميد.
نگاه از مرد بر گرفت و خارج شد.از پنجره بلند پا گرد طبقه سوم نيم نگاهي به بيرون انداخت؛حياط پر از بيماراني بود كه مدام حركت مي كردند؛حركتي كاتوره اي كه در هر برخورد جهتشان را تغيير مي دادند؛و هر بار تعدادشان بيشتر مي شد.از ميانه حياط به يكباره زياد مي شدند ؛گويي هيچ فضاي خالي باقي نخواهد ماند.
زن احساس كرد همين حالا زير فشار آنها خرد خواهد شد؛احساس كرد بزودي طبقات را اشغال خواهند كرد و به او خواهند رسيد. با حركتي سريع خود را به پا گرد پشت بام رساند وگوشه اي زير شير واني مخفي شد؛صدا نزديك مي شد : گويي بيماران محوطه داخلي بيمارستان را نيز اشغال كرده بودند؛چيز واضحي نشنيد؛همهمه اين همان چيزي بود كه شنيده مي شد.
صدا به يكباره قطع شد و سكوت ؛سكوت تنها كشنده بود ..... .
خود را به روي راه پله ها كشاند.از ميان پله ها نگاه كرد. كسي آنجا نبود؛سرش را به ميان ميله ها برد و فرياد كشيد ؛كلمات نيمه در فضا رها مي شدند؛كلمات طعم غريب غربت مي دادند.دستانش ميله را رها كرد؛پرده اي سپيد جلوي چشمانش كشيده شد.پرستار اين بار نيز رسيد؛ساعتي بعد او همچون لكه زردي بود كه به ميان جمعيت گم مي شد و بر خود نهيب ميزد كه:-هي اين ديگر بار آخر بود....آخرين بار....زندگي هيچ بار تكرار نخواهد شد.

23/11/79

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30296< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي